*********◄►********* خدایا هر چی تو میخوای یه روز حضرت موسی به خداوند متعال عرض کرد: من دلم میخواد یکی از اون بندگان خوبت رو ببینم خطاب اومد: برو تو صحرا. اونجا مردی هست داره کشاورزی میکنه او از خوبان درگاه ماست حضرت اومد دید یه مردی هست داره بیل میزنه و کار میکنه. حضرت تعجب کرد که او چطور به درجه ای رسیده که خداوند میفرماید از خوبان ماست از جبرئیل پرسید. جبرئیل عرض کرد: الان خداوند بلائی بر او نازل میکند ببین او چی کار میکنه بلایی نازل شد که آن مرد در یک لحظه هر دو چشمش رو از دست داد، فورا نشست بیلش رو هم گذاشت جلوی روش گفت: مولای من تا تو مرا بینا می پسندیدی من داشتن چشم را دوست می داشتم، حال که تو مرا کور می پسندی من کوری را بیش از بینایی دوست دارم حضرت دید این مرد به مقام رضا رسیده رو کرد به آن مرد و فرمود: ای مرد من پیغمبرم و مستجاب الدعوه میخوای دعا کنم خدا چشاتو بهت برگردونه گفت: نه حضرت فرمود: چرا؟ گفت: آنچه مولای من برای من اختیار کرده بیشتر دوست دارم تا آنچه را که خودم برای خودم بخواهم *********◄►*********
من یک عمر به خدا دروغ گفتم و خدا هیچ گاه به خاطر دروغ هایم مرا تنبیه نکرد می توانست، اما رسوایم نساخت و مرا مورد قضاوت قرار نداد هر آن چه گفتم باور کرد و هر بهانه ای آوردم پذیرفت هر چه خواستم عطا کرد و هرگاه خواندمش حاضر شد اما من! هرگز حرف خدا را باور نکردم وعده هایش را شنیدم اما نپذیرفتم چشم هایم را بستم تا خدا را نبینم و گوش هایم را نیز، تا صدای خدا را نشنوم من از خدا گریختم بی خبر از آن که خدا با من و در من بود می خواستم کاخ آرزوهایم را آن طور که دلم می خواهد بسازم نه آن گونه که خدا می خواهد به همین دلیل اغلب ساخته هایم ویران شد و زیر خروارها آوار بلا و مصیبت ماندم من زیر ویرانه های زندگی دست و پا زدم و از همه کس کمک خواستم اما هیچ کس فریادم را نشنید و هیچ کس یاریم نکرد دانستم که نابودی ام حتمی است. با شرمندگی فریاد زدم خدایا اگر مرا نجات دهی، اگر ویرانه های زندگی ام را آباد کنی با تو پیمان می بندم هر چه بگویی همان را انجام دهم خدایا! نجاتم بده که تمام استخوان هایم زیر آوار بلا شکست در آن زمان خدا تنها کسی بود که حرف هایم را باور کرد ومرا پذیرفت نمی دانم چگونه اما در کمترین مدت خدا نجاتم داد از زیر آوار زندگی بیرون آمدم و دوباره احساس آرامش کردم گفتم: خدای عزیز بگو چه کنم تا محبت تو را جبران نمایم خدا گفت هیچ، فقط عشقم را بپذیر و مرا باور کن و بدان در همه حال در کنار تو هستم گفتم: خدایا عشقت را بپذیرفتم و از این لحظه عاشقت هستم سپس بی آنکه نظر خدا را بپرسم به ساختن کاخ رویایی زندگی ام ادامه دادم اوایل کار هر آن چه را لازم داشتم از خدا درخواست می کردم و خدا فوری برایم مهیا می کرد از درون خوشحال نبودم ؛ نمی شد هم عاشق خدا شوم و هم به او بی توجه باشم از طرفی نمی خواستم در ساختن کاخ آرزوهای زندگی ام از خدا نظر بخواهم زیرا سلیقه خدا را نمی پسندیدم با خود گفتم اگر من پشت به خدا کار کنم و از او چیزی در خواست نکنم بالاخره او هم مرا ترک می کند و من از زحمت عشق و عاشقی به خدا راحت می شوم پشتم را به خدا کردم و به کارم ادامه دادم تا این که وجودش را کاملاً فراموش کردم در حین کار اگر چیزی لازم داشتم از رهگذرانی که از کنارم رد می شدند درخواست کمک می کردم عده ای که خدا را می دیدند با تعجب به من و به خدا که پشت سرم آماده کمک ایستاده بود نگاه می کردند و سری به نشانه تاسف تکان داده و می گذشتند اما عده ای دیگر که جز سنگهای طلایی قصرم چیزی نمی دیدند به کمکم آمدند تا آنها نیز بهره ای ببرند ؛ در پایان کار همان ها که به کمکم آمده بودند از پشت خنجری زهرآلود بر قلب زندگی ام فرو کردند همه اندوخته هایم را یک شبه به غارت بردند و من ناتوان و زخمی بر زمین افتادم و فرار آنها را تماشا کردم آنها به سرعت از من گریختند همان طور که من از خدا گریختم ؛ هر چه فریاد زدم صدایم را نشنیدند همان طور که من صدای خدا را نشنیدم من که از همه جا ناامید شده بودم باز خدا را صدا زدم قبل از آنکه بخوانمش کنار من حاضر بود گفتم خدایا! دیدی چگونه مرا غارت کردند و گریختند ؛ انتقام مرا از آنها بگیر و کمکم کن که برخیزم خدا گفت: تو خود آنها را به زندگی ات فرا خواندی ؛ از کسانی کمک خواستی که محتاج تر از هر کسی به کمک بودند گفتم: مرا ببخش. من تو را فراموش کردم و به غیر تو روی آوردم و سزاوار این تنبیه هستم ؛ اینک با تو پیمان می بندم که اگر دستم را بگیری و بلندم کنی هر چه گویی همان کنم. دیگر تو را فراموش نخواهم کرد خدا تنها کسی بود که حرف ها و سوگندهایم را باور کرد نمی دانم چگونه اما متوجه شدم که دوباره می توانم روی پای خود بایستم و به زودی خدای مهربان نشانم داد که چگونه آن دشمنان گریخته مرا، تنبیه کرد گفتم: خدا جان بگو چگونه محبت تو را جبران کنم خدا گفت: هیچ، فقط عشقم را بپذیر و مرا باور کن و بدان بی آنکه مرا بخوانی همیشه در کنار تو هستم گفتم: چرا اصرار داری تو را باور کنم و عشقت را بپذیرم گفت: اگر مرا باور کنی خودت را باور می کنی و اگر عشقم را بپذیری وجودت آکنده از عشق می شود آن وقت به آن لذت عظیمی که در جست و جوی آنی می رسی و دیگر نیازی نیست خود را برای ساختن کاخ رویایی به زحمت بیندازی چیزی نیست که تو نیازمند آن باشی زیرا تو و من یکی می شویم ؛ بدان که من عشق مطلق، آرامش مطلق و نور مطلق هستم و از هر چیزی بی نیازم اگر عشقم را بپذیری می شوی نور، آرامش و بی نیاز از هر چیز خدایا همشه دوستت دارم هر آنچه شکر نعمتت را بجا آورم کم است *-*-*-*-*-*-*-*-*-* یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از کار برمیگشت خانه سر راه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان توی برف ایستاده بود اون زن برای او دست تکان داد تا متوقف شود اسمیت پیاده شد و خودشو معرفی کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم زن گفت صدها ماشین از جلوی من رد شدند ولی کسی نایستاد، این واقعا لطف شماست وقتی که او لاستیک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد زن پرسید " من چقدر باید بپردازم؟" و او به زن چنین گفت شما هیچ بدهی به من ندارید ؛ من هم در این چنین شرایطی بوده ام و روزی یکنفر هم به من کمک کرد¸همونطور که من به شما کمک کردم اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی¸باید این کار رو بکنی نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه چند مایل جلوتر زن کافه کوچکی رو دید و رفت تو تا چیزی بخوره و بعد راهشو ادامه بده ولی نتونست بی توجه از لبخند شیرین زن پیشخدمتی بگذره ؛ که می بایست هشت ماهه باردار باشه و از خستگی روی پا بند نبود او داستان زندگی پیشخدمت رو نمی دانست¸و احتمالا هیچ گاه هم نخواهد فهمید وقتی که پیشخدمت رفت تا بقیه صد دلار شو بیاره ، زن از در بیرون رفته بود درحالیکه بر روی دستمال سفره یادداشتی رو باقی گذاشته بود وقتی پیشخدمت نوشته زن رو می خوند اشک در چشمانش جمع شده بود در یادداشت چنین نوشته بود شما هیچ بدهی به من ندارید من هم در این چنین شرایطی بوده ام ؛ و روزی یکنفر هم به من کمک کرد،همونطور که من به شما کمک کردم اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی،باید این کار رو بکنی نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه همان شب وقتی زن پیشخدمت از سرکار به خونه رفت در حالیکه به اون پول و یادداشت زن فکر میکرد به شوهرش گفت دوستت دارم اسمیت همه چیز داره درست میشه
نانوایی شلوغ بود و چوپان،مدام اینپا و آنپا میکرد نانوا به او گفت: چرا اینقدر نگرانی ؟ گفت: گوسفندانم را رها کردهام و آمدهام نان بخرم، میترسم گرگها شکمشان را پاره کنند نانوا گفت: چرا گوسفندانت را به خدا نسپردهای ؟ گفت: سپردهام اما او خدای«گرگها» هم هست ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪
حضرت لقمان ،معاصر حضرت داوود بود ابتدا در سلک ممالیک یکی از بنی اسرائیل بود .روزی مالک او آن جناب را ب ذبح گوسفندی امر فرمود و گفت : بهترین اعضایش را برایم بیاور . لقمان ،گوسفندی کشته و دل و زبانش را نزد خواجه خود آورد . پس از چند روز خواجه اش گفت : گوسفندی ذبح کن و بدترین اعضایش را بیاور ، لقمان باز دل و زبانش را آورد خواجه گفت : ب حسب ظاهر ،این دو نقیض یکدیگرند ! لقمان فرمود : اگر دل و زبان ،با یکدیگر موافقت کنند ،بهترین عضو هستند ،و اگر مخالفت کنند ،بدترین اجزایند مولایش را این سخن پسندیده افتاد و او را از بندگی آزاد کرد .
تو آمریکا مراسم روضه بود شب اول ی سیاه پوست هم اومد مراسم براش ی مترجم گذاشتیم شبای بعد همین جور هی تعداد سیاه پوست ها زیاد میشد تا مجبور شدیم ی جای دیگه رو هم برا مراسم بگیریم شب آخر 150 تا سیاه پوست گفتن که میخوان شیعه بشن پرسیدم برا چی میخواهین شیعه بشین؟! همه نگاه کردن به سیاه پوستی که شب اول اومده بود روضه ازش پرسیدم برا چی شیعه؟!! گفت شب اول ی تیکه از روضه جوانی رو خوندی!!! غلام سیاه امام حسین همونی که وقتی امام حسین سر جوان رو گذاشت رو پای خودش، جوان سه بار سرش رو انداخت و گفت جایی که سر علی اکبر بوده جای سر غلا سیاه نیست!! ولی امام حسین سرش رو گذاشت رو پاهاش و جوان شهید شد!! من رفتم و گفتم بیاید که دینی رو پیدا کردم که توش سیاه و سفید فرقی نداره ز معصیت سیه است روی نوکرت ارباب بیا و بار دگر روسیاه را دریاب
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم